هاردین
بارها در زندگی ام به بدترین و بیجاترین شکل ممکن احساس ناخواسته بودن میکنم. من مادری داشتم که تلاش میکرد، او واقعاً، صادقانه تلاش می کرد، اما این کافی نبود. او خیلی کار می کرد و در طی روز می خوابید چون او مجبور بود درطول شب روی پاهایش به ایستاد. تریش تلاش کرد، اما یک پسر، به خصوص پسر گمشده، به پدرش نیاز دارد.
میدانستم کن اسکات مردی مشکلپسند است، مردی که سابقه نداره از کاری که من انجام میدهم راضی یا تحت تأثیر قرار بگیرد. هاردین کوچولو که همیشه سعی میکرد مرد بلندقدی را تحت تأثیر قرار دهد آن هم در حالیکه با فریادها و تلو تلو خوردنهایش فضای تنگ خانه کثیف ما را پر کرده بود و رقتانگیز بود اما حالا از این احتمال خوب بود که آن مرد سرد، پدرش نیست. آهی می کشید، کتابش را از روی میز بر می دارد و از مادرش می پرسید که کریستین می آید؟ مرد خوبی که با خواندن قسمتهایی از کتاب های قدیمی او را می خنداند.
اما هاردین اسکات، مرد بالغی که با اعتیاد و عصبانیت دست و پنجه نرم میکند، بسیار عصبانی از بهانهای که پدرش به او داده بود. احساس می کنم به من خیانت شده، مثل جهنم گیج شده ام و لعنتی عصبانی هستم. منطقی نیست، طرح جالب پدران عوض شده که هر کمدی مزخرفی از آن استفاده می کند، احتمالاً نمی تواند زندگی من باشد. خاطرات مدفون دوباره زنده می شوند.
مادرم صبح روز بعد از اینکه یکی از مقالههایم برای روزنامه محلی انتخاب شد، تلفنی صحبت می کرد: “فقط فکر کردم که می خواهی بدانی، هاردین فوق العاده است. مثل پدرش،» او به آرامی پشت خط از من تعریف میکرد.
من به اطراف اتاق نشیمن کوچکمان نگاه کردم مردی با موهای تیره که روی صندلی بیهوش شده بود و یک بطری مشروب قهوهای در زیر پایش داشت، بنظر تیزهوش نمی آمد. وقتی روی صندلی تکان خورد، فکر کردم که او خیلی به هم ریخته است و مامانم سریع گوشی را قطع کرد.
بارها از این دست، خیلی زیاد بود که نمیتوان شمارش کنم، من خیلی احمق، خیلی جوان بودم، نمیتوانستم بفهمم که چرا کن اسکات اینقدر از من دور بود، چرا هیچوقت مرا آنطور که پدران دوستانم پسرانشان را در آغوش میکشیدند، در آغوش نگرفت. او هرگز با من بیسبال بازی نکرد و به من جز اینکه چگونه یک مست باشم چیزی دیگری یاد نداد .
آیا همه اینها هدر رفت؟ آیا کریستین ونس واقعا پدر من است؟
اتاق می چرخد و من به او خیره می شوم، مردی که ظاهراً پدرم بوده است و چیزی آشنا در چشمان سبز و خط فکش می بینم. وقتی موهایش را از روی پیشانیاش عقب میزند، دستهایش میلرزند، و من یخ میزنم و متوجه میشوم که دقیقاً همین کار را انجام میدهم.
فصل اول
تسا
غیر ممکن است.
من می ایستم اما به سرعت روی نیمکت می نشینم که به نظر می رسد چمن زیر من به طور ناپایدار تاب می خورد. پارک در حال حاضر پر از آدم است. با وجود سردی هوا خانواده هایی با بچه های کوچک، بادکنک و کادو در آغوششان.
کیمبرلی با چشمان آبی روشن و متمرکز می گوید: «درست است، هاردین پسر کریستین است.
اما کن . . . هاردین دقیقا شبیه اوست.» من به یاد دارم اولین باری که کن اسکات را در داخل یک مغازه ماست فروشی دیدم. بلافاصله فهمیدم که او پدر هاردین است. موهای تیره و قدش مرا به این نتیجه آسان رساند.
“آیا او؟ من واقعاً آن را نمی بینم، به جز رنگ مو. هاردین همان چشمان کریستین را دارد و همان ساختار صورت را دارد”.
آیا او؟ من برای به تصویر کشیدن سه چهره تقلا می کنم. کریستین چال هایی مثل هاردین و همین چشم ها داره . . اما منطقی نیست: کن اسکات پدر هاردین است
– او باید باشد. کریستین در مقایسه با کن بسیار جوان به نظر می رسد. من می دانم که آنها هم سن هستند، اما اعتیاد به الکل کن تأثیر خود را بر ظاهر او گذاشته بود. او هنوز یک مرد خوش تیپ است، اما می توان دید که چطور مشروب او را پیر کرده است.
“این هست . . .” من در کشمکش برای کلمات و هوا هستم.
کیمبرلی با عذرخواهی به من نگاه می کند. من می دونم خیلی بد بهت گفتم. من از این که این را به و نگفتم متنفر بودم، اما من در جایگاهی نبودم که این مسئله را به تو بگم.» دستش را روی دستم می گذارد و به آرامی فشار می دهد. کریستین به من اطمینان داد که به محض اینکه تریش به او اجازه دهد، به هاردین خواهد گفت.
من فقط . .” یک نفس عمیق کشیدم این کاری است که کریستین انجام می دهد؟ حالا به هاردین میگوید؟» دوباره می ایستم و دست کیمبرلی می افتد. من می روم پیش اوف او میخواهد…-» من حتی نمیتوانم درک کنم که هاردین چه واکنشی به این خبر نشان خواهد داد، به خصوص پس از اینکه شب گذشته تریش و کریستین را با هم پیدا کردند. این برای او خیلی زیاد خواهد بود.
“او هست.” کیم آه می کشد. تریش به طور کامل موافقت نکرده ، اما کریستین گفت که به اندازه کافی نزدیک است و اوضاع از کنترل خارج شده است.
وقتی گوشیم را بیرون میآورم، تنها فکرم این است که باورم نمیشود تریش این موضوع را از هاردین پنهان کند. من بیشتر به او فکر کرده بودم، خیلی بیشتر به عنوان یک مادر، و اکنون احساس می کنم که گویی هرگز آن زن را ندیده ام.
تلفن من از قبل روی گونه ام فشار داده شده است و خط هاردین در گوشم زنگ می زند، وقتی کیمبرلی می گوید: «به کریستین گفتم که نباید شما دو نفر را از هم جدا کند وقتی به هاردین گفت، اما تریش توصیه کرد که اگر این کار را انجام دهد، باید به تنهایی انجام دهد. . .” دهان کیمبرلی به یک خط سخت فشار میآورد، و او به اطراف پارک و سپس به آسمان نگاه میکند.
به لحن کسل کننده سیستم خودکار پست صوتی هاردین وصل میشوم. در حالی که کیمبرلی ساکت نشسته است، دوباره شماره میگیرم تا برای بار دوم پیام صوتی او را دریافت کنم. گوشیم را در جیب پشتم فرو کردم و شروع کردم به فشار دادن دستانم. «میتوانی مرا پیش او ببری، کیمبرلی؟ خواهش می کنم/
بله البته او روی پاهایش می پرد و اسمیت را صدا می کند.
وقتی بچه کوچولو را می بینم که با چیزی که فقط می توانم گام های پیشخدمت کارتونی بنامم به سمت ما می آید، به ذهنم می رسد که اسمیت پسر کریستین است و برادر هاردین. هاردین یک برادر کوچک داشت. و بعد به لندن فکر میکنم . برای لندن و هاردین چه معنایی دارد؟ آیا هاردین اکنون که پیوند خانوادگی واقعی با او ندارد، می خواهد با او کاری انجام دهد؟ و کارن، کارن شیرینی پز و محصولات چطور؟ کن-در مورد مردی که خیلی تلاش می کند تا دوران کودکی وحشتناک پسری را که پسرش نیست جبران کند، چه می شود. آیا کن می داند؟ سرم می چرخد و باید هاردین را ببینم. من باید مطمئن شوم که او می داند که من برای او اینجا هستم و ما با هم این موضوع را حل خواهیم کرد. من نمی توانم تصور کنم که او در حال حاضر چه احساسی دارد. او باید خیلی درهم شکسته شده باشد.
” اسمیت می داند؟” من می پرسیدم،
پس از چند لحظه سکوت، کیمبرلی میگوید: «ما فکر میکردیم که او می داند و دلیل رفتارش با هاردین این است اما او احتمالاً نمی داند.»
من بجای کیمبرلی احساس می کنم. او قبلاً باید با خیانت نامزدش کنار می آمد و حالا این. وقتی اسمیت به سمت ما می آید، می ایستد و نگاهی مرموز به ما می اندازد، گویی می داند دقیقاً در مورد چه چیزی صحبت می کنیم. این امکان پذیر نیست، اما روشی که او جلوتر از ما حرکت می کند و بدون اینکه حرفی بزند به سمت ماشین می رود، من را متعجب می کند.
همانطور که در هامپستد رانندگی می کنیم تا هاردین و پدرش را پیدا کنیم، وحشت در سینه ام بالا و پایین می شود.
فصل دوم
هاردین
صدای شکستن چوب در سراسر نوار به گوش می رسد.
هاردین بس کن صدای ونس از جایی در فضا می پیچد. ضربه ای دیگر و به دنبال آن صدای شکستن شیشه. صدا مرا خوشحال می کند،
تشنگی من برای خشونت را تشدید می کند. من باید چیزها را بشکنم، به چیزی صدمه بزنم، حتی اگر یک شی باشد.
و من انجام می دهم.
فریادها بلند می شوند و من را از حالت خلسه خارج می کنند. به دستانم نگاه می کنم و انتهای تکه تکه شده یک پایه صندلی گرانقیمت را پیدا می کنم. به چهره های خالی غریبه های نگران نگاه می کنم و به دنبال یک چهره می گردم: تسا با این حال، او اینجا نیست، و در این لحظه عصبانیت من نمیتوانم تصمیم بگیرم که آیا این چیز خوبی است یا نه. او می ترسید. او نگران من بود، با عجله وحشت می کرد و نام من را صدا می کرد تا صدای نفس ها و فریادهایی که در گوشم می پیچد را خفه کند.
چوب را سریع می اندازم انگار که پوستم سوخته باشد. و بازوهایی را دور شانه هایم احساس کنم.
قبل از اینکه با پلیس تماس بگیرند او را از اینجا بیرون ببرید! مایک میگوید، صدایش بلندتر از آن چیزی است که قبلاً شنیده بودم.
“لعنتی را از من دور کن!” شانه هایم را از ونس دور می کنم و از میان رنگ قرمزی دیدههایم را پر کرده بود به او خیره می شوم.
“میخوای بری زندان؟!” او فریاد می زند، تنها چند سانتی متر با صورت من فاصله دارد.
می خواهم او را به زمین بزنم، دستانم را دور گردنش حلقه کنم. . .
اما چند زن دیگر فریاد می زنند و مطمئن می شوند که دیگر از آن سیاه چاله برنمیگردم. من به اطراف بار گران قیمت نگاه می کنم، و به لیوان های شکسته توجه می کنم. روی زمین، صندلی شکسته، عبارات وحشتناک حامیانی که انتظار دارند از بالای این نوع قتل عام سر بخورند. فقط چند لحظه طول می کشد که شوک آنها به خشم من مبدل شود که در جستجوی گران قیمت آنها برای خوشبختی اختلال ایجاد کرده ام.
کریستین دوباره در کنار من است در حالی که با خشم از کنار مهماندار عبور و به بیرون می روم. او با صدای بلند گفت: «سوار ماشین من شو، همه چیز را برایت توضیح خواهم داد.
نگران این هستم که پلیس واقعاً هر لحظه ظاهر شود، آنچه او می گوید را انجام می دهم، اما مطمئن نیستم چه احساسی داشته باشم یا چه بگویم. علیرغم اعترافات، نمی توانم ذهنم را با این موضوع جمع کنم. غیرممکن بودن همه چیز مضحک است.
روی صندلی مسافر می نشینم زمانی که او به صندلی راننده ولو می شود، “این غیر ممکنه تو نمیتونی پدر من باشی. کمی منطقی به نظر نمی رسد – هیچ کدام.” وقتی به ماشین اجاره گران قیمت نگاه می کنم، نمی دانم که آیا این بدان معناست که تسا در آن پارک لعنتی جایی که من او را پیاده کردم سرگردان شده است. “کیمبرلی ماشین دارد، درست است؟”
ونس با ناباوری به من نگاه می کند. بله، البته او ماشین داره صدای خرخر آهسته موتور با عبور از ترافیک بلندتر می شود. من خیلی متاسفم که تو اینجوری متوجه شدی. برای مدتی همه چیز در حال جمع شدن بود، اما بعد شروع به لغزش کرد.» او آه می کشد.
ساکت میمانم، میدانم اگر دهانم را باز کنم، اختیارم را از دست خواهم داد. انگشتانم در پاهایم فرو می برم، درد خفیف مرا آرام نگه می دارد.
“من می خواهم آن را برای تو توضیح بدم، اما تو باید ذهن خود را باز نگه داری، باشه؟” او به من نگاه می کند و من می توانم افسوس را در چشمانش ببینم.
من به ترحم نیازی ندارم. با صدای بلند می گویم: «مثل بچه های لعنتی با من حرف نزن.
ونس به من نگاه می کند، سپس به جاده برمی گردد. میدانی که من با پدرت، کن، بزرگ شدهام، از زمانی که یادم میآید با هم جور بودیم.
“در واقع من این را نمی دانستم.” به او خیره می شوم. سپس میچرخم تا چشماندازی را که در حال بزرگنمایی است، تماشا کنم. “ظاهراً در مورد هیچ چیز چیزی نمی دانم.”
خب، درست است. ما مثل دوتا برادر بزرگ شدیم.
بعد تو ترتیب زنش را دادی؟» می گویم و قصه شبش را قطع می کنم.
نزدیک بود غر بزند: «ببین. دستان او با اضطراب روی فرمان ماشین است. “من سعی می کنم این را برای تو توضیح بدم، پس لطفا اجازه بده من صحبت کنم.” نفس عمیقی می کشد تا خشم خودش را آرام کند. برای پاسخ به سوال تو، اینطور نبود. زمانی که مادرت به همپستد نقل مکان کرد، مادرت و کن در دبیرستان با هم قرار می گذاشتند. او زیباترین دختری بود که تا به حال دیده بودم.»
میل من به یاد دهان ونس روی دهان او می چرخد.
اما کن فوراً او را از پا درآورد. آنها هر لحظه از هر روز را با هم می گذراندند، درست مانند مکس و دنیز. می توان گفت ما پنج نفری یک دسته کوچک تشکیل داده بودیم.» گم شده در خاطره ای مسخره، او آه می کشد. و صدایش سرد می شود. “او شوخ، باهوش و از سر پدر لعنتی ات زیاد بود. من نمی توانم او را اینطور صدا نکنم. . .” او ناله می کند. انگشتانش به فرمان ضربه می زند، انگار می خواهد او را وادار کند.
«کن باهوش بود – واقعاً بسیار باهوش و وقتی با بورسیه کامل و پذیرش زودهنگام وارد دانشگاه شد، سرش شروع شد به شلوغ شدن. ساعت ها در مدرسه می گذراند و وقتی برای مادرت نداشت. به سرعت جمع ما تبدیل شد چهار نفر بدون او و چیزهایی بین من و مامان تو. خوب، احساسات من به شدت افزایش یافت و احساسات مادرت هم شروع شد.»
ونس لحظه ای استراحت می کند تا مسیر را عوض کند و دریچه را بچرخاند تا هوای بیشتری وارد شود. هوا هنوز سنگین و غلیظ است، و وقتی دوباره راه می افتد در ذهن من یک گردباد لعنتی است.
“من همیشه مادرت را دوست داشتم – او این را می دانست – اما مادرت، پدرت را دوست داشت و پدرت بهترین دوست من بود.” ونس آب دهانش را قورت می دهد. «با گذشت روزها و شبها، ما صمیمی شدیم. در این مرحله هر دو تسلیم احساسات خود بودیم و از نظر جنسی خودداری نمیکردیم.»
“از جزئیات لعنتی صرف نظر نکن.” مشت هایم را روی بغلم گره می کنم و به زور دهانم را بسته نگه می دارم تا او بتواند کارش را تمام کند.
“باشه، باشه، آره.” به شیشه جلو خیره می شود. “خب، یک چیز به چیز دیگری منجر شد، و ما در این مرحله یک رابطه تمام عیار داشتیم. کن هیچ نظری نداشت. مکس و دنیز به چیزی مشکوک شده بودند، اما هیچکدام صحبت نکردند. من به مادرت التماس کردم که او را به خاطر بی توجهی به خودش رها کند – “می دانم که او لعنتی است، اما من او را دوست دارم.”
ابروهایش به هم گره می خورد. او تنها راه فراری بود که از رفتارهای ویرانگر خودم داشتم. من به کن اهمیت میدادم، اما نمیتوانستم پایان عشقم را به مادرت ببینم. من هرگز نتوانستم پایان آن را ببینم.» نفس سختی بیرون می دهد.
و، . .” بعد از چند ثانیه سکوت فشار میدم.
بله . . خوب، و به همین دلیل وقتی او اعلام کرد که حامله است، فکر کردم با هم فرار می کنیم و مادرت به جای کن با من ازدواج می کند. من به او قول دادم که اگر مرا انتخاب کند، از لعنتی بودن دست بردارم و در کنارش خواهم بود. برای تو
احساس می کنم چشمانش روی من است، اما از نگاه کردن به آنها امتناع می کنم.
مادرت احساس کرد که من به اندازه کافی برای او ثبات ندارم و من آنجا نشستم و زبانم را گاز گرفتم در حالی که ماردت و کن اعلام کردند که منتظرند تا در همان هفته ازدواج کنند.
چی لعنتی؟ به او نگاه می کنم، اما او به وضوح در گذشته گم شده است و به جاده پیش رو خیره شده است.
“من بهترین ها را برای او می خواستم، و نمی توانستم او را در گل و لای بکشانم و با گفتن حقیقت آنچه بین ما رخ داده است، به کن یا هرکسی اعتبارش را خراب کنم. مدام به خودم می گفتم که او باید در اعماق وجودش بداند که فرزندش در درون مادرت رشد نمی کند. مادرت قسم خورده بود که چند ماه است به او دست نزده است.» شانههای ونس به آرامی میلرزید چون لرز آشکاری در او جاری بود. من در عروسی کوچکشان با کت و شلوار به عنوان بهترین دوست در کنار مادرت ایستادم. می دانستم آنچه را که من نمی توانم پدرت به او می دهد. من حتی قصد رفتن به دانشگاه را نداشتم. تنها کاری که در این مدت انجام دادم این بود که به دنبال یک زن متاهل بودم و صفحاتی از رمان های قدیمی را حفظ کردم که هرگز به زندگی من تبدیل نمی شدند. من نه برنامه ای داشتم، نه پولی، و مادرت به هر دوی این چیزها نیاز داشت. او آهی می کشد و سعی می کند از خاطره فرار کند.
با تماشای او از آنچه به ذهنم می آید احساس تعجب می کنم
مجبور به حرف زدن هستم اما دستم را مشت می کنم، سپس آرام می شوم، سعی می کنم مقاومت کنم.
سپس دوباره مشت میکنم، و صدایم را نمیشناسم، همانطور که میپرسم، “پس اساساً مادرم از تو برای سرگرمی استفاده می کرده و تو را به کناری انداخت چون پول نداشتید؟”
ونس نفس عمیقی بیرون میدهد. «نه. او از من استفاده نکرد.» نگاهی به سمت من می اندازد. «میدانم که اینطور به نظر میرسد و این وضعیت بسیار بد است، اما مادرت باید به تو و آیندهات فکر میکرد. من یک احمق کامل و مطلق بودم – یک آشغال کامل و من چیزی برای خودم نداشتم.»
من با تلخی اظهار می کنم: “و حالا تو میلیونر هستی” او چگونه می تواند از مادر من بعد از این همه جنجال دفاع کند؟ چه مشکلی داره؟ اما بعد چیزی در من تغییر می کند و من به مادرم فکر می کنم که دو مرد را از دست می دهد که بعداً معلوم شد یکی ثروتمند هستند در حالی که او برای کارش زحمت میکشید و به خانه کوچک غمگین خود می آید.
ونس سر تکان می دهد. “بله، اما هیچ راهی وجود نداشت که بدانم من چگونه خواهم شد. کن در اون دوره زمانی چیزهایی داشت و من نداشتم.”
“تا اینکه هر شب شروع به اخم کردن کرد.” عصبانیت من دوباره شروع به افزایش می کند. احساس می کنم که هرگز از این عصبانیت فرار نمی کنم، زیرا با نیش تیز خیانت گزیده شده است.
از طرفی من دوران کودکی ام را با یک مستی لعنتی گذراندم، در حالی که ونس زندگی عالی داشت.
این مردی که برای مدت طولانی مطمئن بودم که میشناختم و واقعاً میشناختم، میگوید: «این یکی دیگر از گَنده کاریهای من بود». “بعد از اینکه تو به دنیا آمدی من با مشکلات زیادی روبرو شدم، اما در دانشگاه ثبت نام کردم و مادرت را از دور دوست داشتم. . .”
تاکی؟
«تا اینکه حدوداً پنج ساله شدی. تولد تو بود و ما همه برای مهمانی تو آنجا بودیم. دوان دوان وارد آشپزخانه شدی و برای پدرت فریاد زدی
صدای ونس می شکند، و من مشتم را محکم توپ می کنم. کتابی را به سینه ات چسبانده بودی و برای لحظه ای فراموش کردم که در مورد من صحبت نمی کنی.
مشتم را روی داشبورد می کوبیم. من تقاضا می کنم : “بگذار از ماشین بیرون بیایم.” من دیگه نمیتونم اینو گوش کنم این خیلی لعنتی است درک یکباره برای من خیلی زیاد است.
ونس به طغیان من توجهی نمی کند و به رانندگی در این خیابان مسکونی ادامه می دهد. «من آن روز را از دست دادم. من از مادرت خواستم که حقیقت را به کن بگوید. من از تماشای بزرگ شدن تو خسته شده بودم، تا آن زمان برنامه هایم را برای مهاجرت به آمریکا تضمین شده بود. به او التماس کردم که با من بیاید و تو را هم بیاورد، پسرم.
پسرم
شکمم هول میکند باید از ماشین بیرون بپرم، حرکت کنم یا نه؟ به خانههای کوچک دلپذیری که از کنارشان میگذریم نگاه میکنم و فکر میکنم که هر روز درد جسمی را تحمل میکنم.
اما او نپذیرفت و به من گفت که چند آزمایش انجام داده است و . . . و اینکه بالاخره تو بچه من نبودی.»
چی؟ دستم را بالا می برم تا شقیقه هایم را بمالم. فکر کردم اگر داشپورد را با کله ام بشکند شاید کمکی بکند.
به او نگاه میکنم و می بینم که سریع به چپ و راست نگاه می کند. سپس متوجه سرعتی میشوم که با آن حرکت میکنیم و متوجه میشوم که او تمام چراغهای توقف و تابلوهای ایست رد کرده و سعی میکند مطمئن شود که من بیرون نپرم. “حدس می زنم او وحشت کرده است. من نمی دانم.” او به من نگاه می کند. میدانستم که دروغ میگوید – او اعتراف کرد که سالها بعد هیچ آزمایشی وجود نداشت. اما در آن زمان، او مصمم بود. او به من گفت که آن را تنها بگذارم و عذرخواهی کرد که باعث شد فکر کنم تو مال منی.
روی مشتم تمرکز می کنم. فلکس، رها کردن فلکس، رها کردن . .
«یک سال دیگر گذشت و ما دوباره شروع به صحبت کردیم. ” او شروع می کند، اما چیزی در لحنش وجود ندارد.
منظور تو اینه که دوباره او را ک….
بازدم سخت دیگری از دهانش خارج می شود. بله . هر بار که نزدیک یکدیگر بودیم، همان اشتباه را مرتکب می شدیم. کن خیلی کار می کرد، تا آن زمان برای استادیش درس می خواند و مادرت در خانه با تو بود. تو همیشه خیلی شبیه من بودی. هر بار که میآمدم، صورتت را بین صفحات فرو برده بودی. نمیدانم یادت هست یا نه، اما من همیشه برایت کتاب میآوردم. من یک نسخه از کتاب دروازه های بزرگ را به تو دادم.
کافیه. در حالی که خاطرات کج و ماوج ذهنم را مه آلود می کند، از عشقانه بودن صدای او می ترسم.
ما سال ها این را ادامه دادیم و ادامه دادیم و فکر می کردیم همه غافل هستیم. تقصیر من بود؛ من هرگز نتوانستم از دوست داشتن او دست بردارم. مهم نیست که من چه کار کردم، او مرا تعقیب کرد. به خانه آنها نزدیکتر شدم، دقیقاً آن طرف خیابان. پدرت میدانست؛ نمیدانم او از کجا میدانست، اما مشخص شد که میدانست. ونس پس از مکث و پیچیدن به خیابان دیگر میافزاید: « پدرت سپس شروع به نوشیدن کرد.»
می نشینم و کف دستم را به داشبورد می کوبم. او حتی تکان هم نمی خورد. “پس مرا گذاشتی با یک پدر الکلی که فقط به خاطر تو و مادرم الکلی شده بود ؟” عصبانیت در صدای من ماشین را پر می کند، اما به سختی می توانم نفس بکشم.
هاردن، من سعی کردم او را متقاعد کنم. نمیخواهم مادرت را سرزنش کنی، اما سعی کردم به او بگویم تو را برای زندگی با من بیاورد، اما او این کار را نکرد.» دست هایش روی موهایش می گذرد و ریشه ها را می کشد. «نوشیدن پدرت هر هفته سنگینتر و مکررتر میشد، اما مادرت هنوز حتی به من اعتراف نمیکرد که تو مال منی، بنابراین من رفتم. مجبور شدم ترکش کنم.»
حرفش را قطع می کند و وقتی به او نگاه می کنم چشمانش به سرعت پلک می زند. دستم را به سمت دستگیره در می برم، اما او سرعت میگیرد و قفل های برقی را چندین بار پشت سر هم فشار می دهد، به نظر می رسد که صدای کلیک-کلیک-کلیک در اطراف ماشین طنین انداز می شود.
وقتی ونس دوباره شروع به صحبت می کند صدایش توخالی است.«من به آمریکا نقل مکان کردم و سالها از مادرت خبری نداشتم، تا اینکه کن بالاخره او را ترک کرد. اوهیچ پولی نداشت و تا استخوانهایش کار میکرد. من قبلاً شروع به پول درآوردن کرده بودم، البته نه به اندازه ای که اکنون دارم، اما به اندازه ذخیره کردن بود. من به اینجا برگشتم و برای ما سه نفر جایی گرفتم و در غیاب پدرت از مادرت مراقبت کردم، اما او بیشتر و بیشتر از من دور شد. کن از هر کجا که بود اوراق طلاق را فرستاد.
“او به جهنم فرار کرده بود ولی هنوز مادرت چیز ماندگاری از من نمیخواست.” ونس اخم می کند. “بعد از تمام کارهایی که کردم، هنوز کافی نبودم.”
یادم می آید که بعد از رفتن پدرم او ما را به خانه برد، اما هیچ وقت زیاد به این موضوع فکر نکرده بودم. نمیدانستم به این دلیل است که او با مادرم خاطراتی داشته یا اینکه من میتوانم پسرش باشم. دید من به مادرم که قبلاً از هم گسیخته شده بود، اکنون کاملاً از بین رفته است. من تمام احترام به او را از دست داده ام.
“بنابراین وقتی او به آن خانه نقل مکان کرد، من همچنان از نظر مالی از هر دوی شما مراقبت میکردم، اما به آمریکا بازگشتم. مادرت هر ماه چکهای من را پس میداد و به تماسهای من جواب نمیداد، بنابراین فکر کردم که او شخص دیگری را پیدا کرده است.
اما او کسی را پیدا نکرده بود. او هر ساعت از روز را صرف کار می کرد.”
سالهای نوجوانی من در خانه تنها گذشت. به همین دلیل است که گروهی را پیدا کردم که شلوغی اشتباهی داشت.
ونس سریع میگوید: «فکر میکنم او منتظر بازگشت پدرت بود.» سپس مکث میکند. ولی او هرگز بر نگشت. او سال به سال مست می ماند تا اینکه بالاخره چیزی باعث شد تصمیم بگیرد که تمامش کند. “من سال ها با او صحبت نکردم تا اینکه وقتی به ایالات متحده نقل مکان کرد با من تماس گرفت. او هوشیار بود و من تازه رز را از دست داده بودم. رز اولین زنی بود که بعد از مادرت می توانستم به او نگاه کنم و صورت تریش را نبینم.” او شیرین ترین زن بود و مرا خوشحال کرد. می دانستم که هرگز کسی را به اندازه مادرت دوست نخواهم داشت، اما از رز راضی بودم. ما خوشحال بودیم و من داشتم با او زندگی
میکردم، اما من نفرین شدهام . . .
و او بیمار شد، اسمیت را به دنیا آورد و من او را از دست دادم. . .”
“اسمیت.” من آنقدر درگیر تلاش برای کنار هم قرار دادن قطعات لعنتی بودم که حتی به این پسر فکر نمی کردم. یعنی چی؟ لعنتی
“من به آن نابغه کوچک به عنوان شانس دوم خود برای پدر شدن فکر می کردم. او بعد از مرگ مادرش مرا دوباره کامل کرد. من همیشه به عنوان یک پسر به یاد تو بودم. او دقیقاً مانند تو در جوانی به نظر میرسد، فقط با موها و چشمان روشن تر.”
یادم میآید که تسا پس از ملاقات با بچه همین حرف را زد، اما من متوجه آن نشدم. “این هست . . این لعنتی است” تنها چیزی است که فکر می کنم بگویم. تلفنم در جیبم میلرزد، اما فقط به پایم نگاه میکنم، انگار یک حس شبحی است، و به نظر نمیرسد بتوانم خودم را تکان بدم تا به تماس پاسخ دهم.
“می دانم که هست و متاسفم. وقتی به آمریکا رفتی، فکر میکردم میتوانم بدون پدر بودن با تو صمیمی باشم. من با مادرت در ارتباط بودم و تو را در اینجا استخدام کردم.
“اجازه بده”
من رابطه ام را با کن ترمیم کردم، حتی اگر دشمنی همیشه وجود داشته باشد. فکر می کنم بعد از اینکه همسرم را از دست دادم او برای من دلسوزی کرد و تا آن لحظه او خیلی تغییر کرده بود. من فقط میخواستم به تو نزدیک شوم – هر چیزی که به دستم می رسید را می پذیرم. می دانم که اکنون از من متنفری، اما دوست دارم فکر کنم که حداقل برای مدت کوتاهی این کار را انجام داده ام.”
“تو تمام عمرم به من دروغ گفته ای.” من می دونم
“مامان و من هم همینطور. . . کن
ونس میگوید: «مادرت هنوز در حال انکار است» – بهانهای دیگر برای او. او حتی در حال حاضر به سختی آن را اعتراف می کند. و در مورد کن، او همیشه مشکوک بود، اما مادر تو هرگز آن را تایید نکرده است. من معتقدم که او هنوز روی این احتمال اندک تمرکز می کند که تو پسر او هستید.
چشمانم را از بیهودگی گفته های او می چرخانم. “شما به من می گویید که کن اسکات آنقدر احمق است که بعد از این همه سالی که شما دو نفر پشت سر او ارتباط دارید، باور کند که من فرزند او هستم؟”
“نه.” ماشین را کنار جاده متوقف کرد و دنده را در پارک گذاشت، جدی و قوی به من نگاه کرد. “کن احمق نیست. او امیدوار است. او تو را دوست داشت – او هنوز هم تو را دوست داره و تو تنها دلیلی هستید که او الکل را ترک کرد و برگشت تا مدرکش را تمام کند. با وجود اینکه میدانست که این امکان وجود داره ولی باز هم همه این کارها را برای تو انجام داد. او از تمام جهنمی که شما را در آن قرار داد و همه چیزهایی که برای مادر تو اتفاق افتاده پشیمان است.”
در حالی که تصاویری که کابوسهایم را تحت تأثیر قرار میدهند، پشت چشمانم جاری میشوند، تکان میخورم. همانطور که آن سربازان مست سالها پیش با او چه کردند.
“هیچ آزمایشی انجام نشده است؟ از کجا می دانی که حتی پدر من هستی؟» من نمی توانم باور کنم این سوال پرسیده می شود.
“من می دونم تو هم این را می دونی همه همیشه می گفتند که چقدر شبیه کن هستی، اما من میدانم که این خون من است که در رگ های تو می گذرد. جدول زمانی مشخص نمیکند که او پدر شما باشد. هیچ راهی وجود ندارد که مادرت از او باردار شده باشد.”
روی درختهای بیرون تمرکز میکنم و تلفنم دوباره شروع به وزوز میکند. “چرا حالا؟ چرا الان این را به من می گویی؟” می پرسم، صدایم بلند می شود، صبرم که به سختی نگاه داشته ام دارد از بین میرود.
“چون مادرت پارانوئید شده است. کن دو هفته پیش چیزی به من گفت و از تو خواست برای کمک به کارن و من آزمایش خون انجام دهید و آن را به مادرت رساند “
«آزمایش برای چه؟ کارن چه ربطی به اینها دارد؟”
ونس نگاهی به پای من انداخت، سپس به تلفن همراه خودش که روی کنسول میانی قرار داشت. “تو باید به آن پاسخ دهید. کیمبرلی هم به من زنگ میزند.”
اما سرم را تکان می دهم. به محض اینکه از این ماشین خارج شدم به تسا زنگ می زنم.
“من واقعا برای همه اینها متاسفم. نمی دانم دیشب که داشتم به خانه اش می رفتم چه فکر لعنتی می کردم. او با من تماس گرفت و من فقط . . . من نمی دانم.” کیمبرلی قرار است همسر من شود. من او را بیش از هر چیزی دوست دارم – حتی بیشتر از همیشه که مادرت را دوست داشتم. این نوع دیگری از عشق است؛ متقابل است و او برای من همه چیز است. من اشتباه بزرگی کردم که دوباره مادرت را دیدم و تمام عمرم را صرف جبران آن خواهم کرد. اگر کیم مرا ترک کند تعجب نخواهم کرد.”
اوه، مرا از این عمل غم انگیز در امان بدار.
” اره ناخدا آشکار تو احتمالا نباید با مادرم روی پیشخوان اون کار را انجام میدادی”
او به من خیره می شود. “او وحشت زده به نظر می رسید و می گفت که می خواهد مطمئن شود که گذشته او قبل از عروسی اش در گذشته می ماند و من یک پسر پوستری هستم برای تصمیم گیری های وحشتناک.” انگشتانش را روی فرمان می کوبد و صدایش به وضوح می لرزد.
با خودم زمزمه می کنم: “من هم همینطور” و دستم را به دستگیره در می گیرم. دستش را به بازویم می رساند. “هاردین”
“نکن.” دستم را کنار می کشم و از ماشین پیاده می شوم. من به زمان نیاز دارم تا همه این چیزها را پردازش کنم. من فقط با پاسخ های بسیار زیادی برای سوالاتی که حتی نمی دانستم بپرسم بمباران شدهام. من باید نفس بکشم، باید آرام باشم، باید از او دور شوم و به دخترم برسم، رستگاری من.
“من نیاز دارم که از من دور شوید. هر دوی ما این را می دانیم”، به او می گویم وقتی که ماشینش را حرکت نمی دهد او لحظه ای به من خیره می شود، سپس سر تکان می دهد و من را در خیابان رها میکند.
به اطراف خیابان نگاه می کنم و متوجه یک ویترین آشنا در نیمه راه می شوم، به این معنی که من فقط چند بلوک از خانه مادرم فاصله دارم. خونم پشت گوشم میتپد که دستم را در جیبم میبرم تا با تس تماس بگیرم. من باید صدای او را بشنوم، به او نیاز دارم که مرا به دنیای واقعی بازگرداند.
همانطور که ساختمان را تماشا می کنم و منتظر پاسخ او هستم، شیاطین من در درونم نبرد می کنند و مرا به آسودگی تاریک می کشانند. کشش با هر حلقه بی پاسخ قوی تر و عمیق تر می شود، و به زودی می بینم که پاهایم مرا به آن طرف خیابان می برد.
با فشار دادن گوشیم به جیبم، در را باز می کنم و به سمت مناظر آشنای گذشته ام می روم.