فصل سوم
تسا
شیشههای شکسته زیر پاهایم خرد میشود، همانطور که از این طرف به آن طرف میروم صبورانه منتظر میمانم یا تا جایی که بتوانم صبورانه باشم.
در نهایت، وقتی صحبت مایک با پلیس تمام شد، به سمت او می روم. کجاست؟ می پرسم ولی نه ظریفانه
“او با کریستین ونس رفت.” چشمان مایک عاری از هرگونه احساسی است. نگاه او کمی آرامم می کند، می فهمم که این تقصیر او نیست. این روز عروسی اوست و خراب شده است.
به چوب های شکسته اطراف نگاه میکنم ولی به زمزمه های تماشاگران فضول توجهی ندارم . شکمم گره خورده است و سعی می کنم خودم را نگه دارم. “اونها کجا رفتند؟”
“من نمی دانم.” سرش را بین دستانش فرو می برد.
کیمبرلی به شانه ام ضربه می زند. “ببین، وقتی کار پلیس با آن بچه ها تمام می شود، اگر ما بمانیم، ممکن است بخواهند با تو هم صحبت کنند.”
بین در و مایک نگاهی به جلو و عقب انداختم. سر تکان می دهم، سپس کیمبرلی را دنبال می کنم تا از جلب توجه پلیس به خودم جلوگیری کنم.
«میتوانی کریستین را دوباره بگیری؟ متاسفم، باید حالا با هاردین صحبت کنم.” در هوای سرد می لرزم.
او قول میدهد: “دوباره تلاش میکنم” و از پارکینگ به سمت ماشین کرایهای او میرویم.
وقتی یک افسر دیگر پلیس را می بینم که وارد بار شیک می شود، یک احساس فرو رفتگی تدریجی در شکمم احساس می کنم. من برای هاردین می ترسم، نه به خاطر پلیس، بلکه به این دلیل که می ترسم وقتی با کریستین تنها هست چگونه با همه این مشکلات کنار می آید.
اسمیت را می بینم که آرام روی صندلی عقب ماشین نشسته، آرنجم را به صندوق عقب تکیه می دهم و چشمانم را می بندم.
“منظورت چیست، نمیدانی؟” کیمبرلی فریاد می زند و من را از افکارم بیرون میآورد. “ما او را پیدا خواهیم کرد!” او ضربه محکمی می زند و تماس را قطع می کند.
“چه اتفاقی می افتد؟” ضربان قلبم آنقدر بلند است که می ترسم جواب او را نشنوم.
“هاردین از ماشین پیاده شده و کریستین رد او را گم کرده ” موهایش را جمع و دم اسبی درست میکند. او میگوید: “تقریباً زمان آن عروسی لعنتی فرا رسیده است”
“این یک فاجعه است” من ناله می کنم و یک دعای بی صدا می فرستم که هاردین در راه بازگشت به اینجا است.
دوباره تلفنم را در دست میگیرم و با دیدن نام او در لیست تماسهای بیپاسخ، مقداری از وحشتم کاهش مییابد. با دستهای متزلزل، منتظر تماس او هستم و منتظرم و هیچ جوابی نگرفتم. من بارها و بارها تماس میگیرم، فقط هر بار به پیام صوتی او را وصل می شود.
فصل چهارم
جک دانیل و کوکا، من عوعو میکنم.
هاردین
متصدی کچل بار در حالی که لیوان خالی را از قفسه بیرون می کشد و پر از یخ می کند و خیره به من نگاه می اندازد. حیف به فکرم نرسید که ونس را دعوت کنم. می توانستیم یک نوشیدنی پدر و پسری با هم شریک شویم.
لعنتی، همه اینها خیلی مزخرف هستند. “دوبل، در واقع” سفارشم را تغییر می دهم.
مرد بزرگ با کنایه پاسخ می دهد: “فهمیدم”. چشمانم تلویزیون قدیمی روی دیوار را میبیند و زیرنویسها را در پایین صفحه میخوانم. آگهی بازرگانی برای یک شرکت بیمه است و صفحه نمایش توسط قهقهه یک نوزاد پوشیده شده است. من هرگز نمی دانم که چرا آنها در هر تبلیغ لعنتی بچه ها را قرار می دهند.
متصدی بار بدون هیچ صحبتی نوشیدنی من را روی بار چوبی سر می دهد درست در حالی که کودک صدایی از خود بیرون می آورد که احتمالاً حتی از قهقهه زدن “شگفت انگیزتر” است، و من لیوان را روی لبم می آورم و به ذهنم اجازه می دهم تا من را از اینجا دور کند.
“چرا محصولات کودک را به خانه آوردی؟” پرسیده بودم.
روی لبه وان نشست و موهایش را در دم اسبی بست. من نگران شدم که آیا او وسواس فکری نسبت به بچه ها دارد- مطمئناً اینطور به نظر می رسید.
تسا با خندیده گفته بود: “این محصول بچه نیست.” “فقط یک بچه و یک پدر روی بسته چاپ شده است.”
“من واقعاً جذابیت آنجا را درک نمی کنم.” جعبه محصولات صورت تراشی را که تسا برایم به خانه آورده بود، بلند کردم و گونه های چاق نوزاد را بررسی کردم.
و متعجب هستم که بچه چه ربطی به بسته صورت تراشی دارد.
او شانه بالا انداخت. “من هم واقعاً متوجه نمیشوم، اما مطمئن هستم که قرار دادن تصویر کودک روی آن به فروشش کمک میکند.”
گفته او را تصحیح کردم: “شاید برای زنانی که گه های دوست پسر یا شوهرشان را میخرند”. هیچ مردی که عقل داشته باشد آن چیز را از قفسه بر نمی دارد.
“نه، من مطمئن هستم که پدران نیز آن را میخرند.”
” مطمئنی” جعبه را باز کرده بودم و محتویات آن را در مقابلم گذاشتم سپس از طریق آینه با او تماس چشمی برقرار کردم. “یک کاسه؟”
“بله، برای کرم است. اگه از فرچه استفاده کنید، اصلاح بهتری خواهید داشت.»
“و از کجا این را می دانید؟” برایش ابرویی بالا انداختم، امیدوار بودم که او این را از تجربه با نوح نداند.
لبخندش پهن بود. “من آن را نگاه کردم!”
“البته که کردی.” حسادت من ناپدید شد و او با بازیگوشی پاهایش را به سمت من زد.
“از آنجایی که به نظر می رسد در هنر اصلاح مهارت دارید، به من کمک کنید.”
من همیشه فقط از یک تیغ و کرم ساده استفاده می کردم، اما از آنجایی که او به وضوح در این مورد فکر کرده بود، من او را رد نمی کردم. و صادقانه بگویم، شکوفا شدن ایده تراشیدن صورت من از طرف او، یک تغییر بزرگ لعنتی بود. تسا لبخندی زد و از جایش بلند شد و جلوی سینک به من ملحق شد. او لوله کرم را برداشت، کاسه را پر کرد قبل از اینکه فرچه را به اطراف بچرخاند تا کف ایجاد کند.
“اینجا.” لبخندی زد و فرچه را به من داد.
“نه، تو این کار را انجام بده.” فرچه را دوباره داخل دستش گذاشتم و دستانم را دور کمرش حلقه کردم. “تو برو بالا.” او را روی سینک بلند کردم. وقتی اونجا نشست، ران هایش را از هم باز کردم و بین آنها ایستادم.
قیافهاش محتاطانه، اما متمرکز بود وقتی که فرچه را در کف فرو برد و آن را روی فکم می کشید.
به او گفتم: “من واقعاً نمی خواهم امشب جایی بروم.”
“من کارهای زیادی برای انجام دادن داشتم و تو حواس من را پرت کردی.” چنگی به سینه هایش زدم و به آرامی آن را فشار دادم.
دستش تکان خورد و مقداری از کرم اصلاح را روی گردنم ریخت. به شوخی گفتم: “خوبه که تیغ در دستت نبود.”
او به تمسخر گفت: “خوبه” و تیغ کاملاً نو را برداشت. سپس لبهای تو پرش را جوید و پرسید: “مطمئنی که میخواهی این کار را انجام دهم؟ من از اینکه تصادفی تو را ببُرم عصبی هستم.”
“نگران نباش.” پوزخند زدم “مطمئنم شما این بخش را بصورت آنلاین بررسی کرده اید.”
زبانش به شکلی کودکانه بیرون آمد و من به جلو خم شدم قبل از اینکه شروع کند او را ببوسم. هیچی نگفت چون حق با من بود.
“اما بدان که اگر مرا ببُری، حتماً باید فرار کنی” من خندیدم
او دوباره اخم کرد. “لطفا بی حرکت بمان.” دستش کمی میلرزید، اما وقتی تیغ را به آرامی روی خط فکم کشید، به سرعت حرکت کرد.
گفتم: «تو فقط باید بدون من بروی» و چشمانم را بستم. تراشیدن صورت من توسط تسا به نوعی مایه تسلی و به طرز شگفت آوری آرامش بخش بود. من حوصله نداشتم برای شام به خانه پدرم بروم، اما تسا از مدام در آپارتمان بودن دیوانه شده بود، بنابراین وقتی کارن برای دعوت ما تماس گرفت، در جوابش از جا پرید.
“اگر امشب در آنجا بمانیم، پس میخواهم دوباره برنامهریزی کنم و این آخر هفته بروم. آیا تا آن زمان کار خودت را انجام خواهی داد؟”
“من حدس می زنم اینطور باشد. . .” من شاکی شدم.
“پس می توانی تماس بگیری و به آنها بگویی. من بعد از شام شروع می کنم و تو می توانی کار کنی.” او با انگشتش به لب بالایی من زد و به من اشاره کرد که لب هایم را در هم فرو کنم و با احتیاط اطراف دهانم را اصلاح کرد.
وقتی کارش تمام شد، گفتم: “باید بقیه شراب را که در یخچال مونده بنوشی، چون چند روزی است که بدون چوب پنبه مونده و به زودی سرکه می شود.”
“من. . . من نمی دانم.” او تردی داشت. میدونستم چرا چشمانم را باز کردم و او دستش را پشت سرش برد تا شیر آب را باز کند تا یک حوله را خیس نماید.
«تس» – انگشتانم را زیر چانهاش فشار دادم – “میتوانی جلوی من بنوشی”.
“من الکلی نیستم.”
“میدانم، اما نمی خواهم برای تو عجیب باشم. من واقعاً نیازی به نوشیدن آنقدر شراب ندارم. اگر تو مشروب نمی خوری من هم نیازی به نوشیدن ندارم.”
“مشکل من نوشیدن نیست. فقط زمانیه که در عصبانیت مشروب میخورم، آن وقته که مشکلی بوجود می آید.»
من می دونم او آب دهانش را قورت داد. او می دانست.
حوله گرم را روی صورتم کشید و کرم اصلاح اضافی را پاک کرد.
“من فقط یک احمق بودم که برای حل مشکلاتش مشروب می نوشید و این اواخر چیزی برای حل کردن وجود نداره، بنابراین خوب هستم.” حتی من می دانستم که این یک تضمین آهنین نیست. «نمیخواهم از آن آدمهایی مثل پدرم باشم که احمقانه برای خودشان مینوشد و اطرافیانم را به خطر بیاندازم. و از آنجایی که اتفاقاً تو تنها کسی هستی که من به او پناه می برم، دیگر نمیخواهم در اطراف تو بنوشم.”
او به سادگی پاسخ داد: “دوستت دارم.” “و من هم عاشق تو هستم.”
برای شکسته شدن هوای خیلی جدی بینمان و چون نمی خواستم بیشتر از این در این حال و هوا باشم به بدن او که روی سینک نشسته بود خیره شدم. او یکی از تی شرت های سفید من را پوشیده بود و چیزی جز شورت مشکی زیرش نداشت. “ممکن است مجبور شوم حالا تو را در اطراف نگه دارم تا بتوانید صورتم را درست بتراشید. تو
“بپز، تو تمیز می کنی . .”
به من زل زد و چشمانش را گرد کرد. “و من از این معامله چه چیزی به دست میآورم؟ تو آشفته ای؛ شما فقط یک بار در هفته به من کمک می کنید تا بپزم. تو صبح بداخلاق هستی…
با گذاشتن دستم بین پاهایش و فشار دادن شورتش به پهلو، حرفش را قطع کردم.
“حدس می زنم شما در یک چیزی خوب هستید.” در حالی که من یک انگشتش را داخل او فرو می بردم، پوزخندی زد.
” فقط یک چیز؟” من یک انگشت دیگر را اضافه کردم و او در حالی که سرش به عقب برگشت، ناله کرد.
دست متصدی بار به پیشخوان روبروی من ضربه می زند. او گفت: نوشیدنی دیگری می خواهی؟
چند بار پلک می زنم و به پایین بار و سپس به او نگاه می کنم.
“اره” لیوان را تحویل میدهم، در حالی که منتظر پر کردن مجددم هستم، خاطره محو میشود. “یک دبل دیگه”
در حالی که حرامزاده پیر و کچل به سمت بار می رود، صدای زنی را می شنوم که با تعجب می گوید: «”هاردین؟” هاردین اسکات”
سرم را برمیگردانم تا چهرهی آشنای جودی ولش، دوست قدیمی مادرم را می ببینم. خب دوست سابق “اره” سرم را تکان دادم و متوجه شدم که روزگار با او مهربان نبوده .
“یا جهنم مقدس! توهستی، چی. شش سال؟ هفت؟ تنها هستی؟” دستش را روی شانهام میگذارد و خودش را روی صندلی بارکنارم میکشد.
“آره، در این مورد، و، بله، من اینجا تنها هستم. مامانم دنبالت نمیاد.»
جودی چهره ناخوشایند زنی دارد که در طول زندگی خود بیش از حد مست بوده. موهای اوهمچنان بلوند سفیدی است همانند زمانی که من نوجوانی بودم و ایمپلنت هایش برای فک کوچکش خیلی بزرگ به نظر می رسند. اولین باری که مرا لمس کرد یادم می آید. احساس مرد بودن می کردم – لعنت به دوست مادرم. و حالا که به او نگاه میکنم، من دیگه ترتیب اون را در بار آقای کچل نمیدهم.
او به من چشمک می زند. “تو قطعاً بزرگ شده ای.”
نوشیدنی ام جلوی من گذاشته می شود و در عرض چند ثانیه آن را می بلعم. “مثل همیشه پرحرف.” دوباره به شانه ام دست می زند و دستور نوشیدنی اش را میدهد به متصدی بار.
سپس به من رو می کند. ” اینجایی که در غمهایت غرق بشی؟ یا مشکلات عشقی؟”
“هیچکدام” لیوانم را بین انگشتانم می چرخانم و به صدای برخورد یخ به شیشه گوش می دهم.
“خب، من اینجا هستم تا بسیاری از هر دو را غرق کنم. پس بیایید من و شما یک شات بخوریم.» جودی با لبخندی که از اعماق گذشته به یاد دارم می گوید و برای هر دوی ما یک دور ویسکی ارزان سفارش می دهد.