تسا
من با پاهای برهنهام با عجله پشت سر هادرین میدوم و در حیاط جلویی خانهای که او دوران دردناک کودکی اش را در آن گذرانده است روی یکی از زانوهایم رو چمن می افتم، اما به سرعت خودم را جمع می کنم و دوباره روی پاهایم می ایستم. در صفحه نمایش جلو باز می شود و من می شنوم که هاردین برای لحظه ای با دستگیره کلنجار می رود، قبل از اینکه با ناراحتی مشتش را به چوب بکوبد.
“هادرین ، خواهش می کنم. بیا فقط به هتل برویم،” نزدیک می شوم و سعی می کنم او را متقاعد کنم.
با بی توجهی کامل به حضور من، خم می شود تا از کنار ایوان چیزی بردارد. فکر میکنم این یک کلید یدکی است، اما به سرعت ثابت میشود که اشتباه کرده ام وقتی که یک سنگ به اندازه یک مشت از شیشهای در مرکز در عبور میکند. هاردین بازویش را مثل مار داخل می برد و خوشبختانه از برآمدگیهای تیز شیشه شکسته دوری می کند و در باز می شود.
به اطراف خیابان ساکت نگاه میکنم، اما به نظر میرسد هیچ چیز بد نیست. هیچ کس بیرون نیست که متوجه اختلال ما شود و هیچ چراغی با صدای شکستن شیشه روشن نشده است. من دعا میکنم که تریش و مایک امشب در خانه مایک در همسایگی ما نباشند، با توجه به اینکه هیچکدام از آنها به اندازه کافی وضع مالی خوبی ندارند تا به یک ماه عسل عجیب و غریب بروند.
“هاردین” من اینجا روی آب راه می روم و تمام تلاشم را می کنم که زیر آب فرو نروم. یکی بلغزد و هر دو غرق می شویم.
او غرغر می کند و روی چکمه هایش تلو تلو می خورد: “این خانه ی لعنتی چیزی جز شکنجه گاه من نبوده است.” قبل از اینکه بیفتد خودش را روی بازوی یک مبل کوچک می گیرد. من اتاق نشیمن را بررسی میکنم، و از این که اکثر اثاثیه وجود دارد، سپاسگزارم.
اثاثیه در جعبههایی بستهبندی شدهاند یا قبلاً برای آمادهسازی برای تخریب پس از حرکت تریش از خانه خارج شدهاند. او چشمانش را ریز کرد و روی کاناپه تمرکز کرد. «این کاناپه اینجاست» – قبل از اتمام کار انگشتانش را روی پیشانیاش فشار میدهد – “اینجا اتفاق افتاد، میدانی؟ دقیقا همان کاناپه لعنتی.”
من می دانستم الان کله اش کار نمیکند، اما گفتار او این را تایید می کند. یادم میآید که ماهها پیش به من گفت که آن کاناپه را ویران کرده است – او به خود میبالید:” یک تکه گه را به راحتی میتوان خرد کرد”.
به کاناپه روبرویمان نگاه میکنم که نو بودن آن با کوسنهای سفت و پارچههای بدون علامت مشخص میشود. دل پیچه می گیرم هم در مورد حافظه و هم در مورد این حال و هوای که هاردین در حال ساختن آن است.
چشمانش لحظه ای بسته می شود. “شاید یکی از پدرهای لعنتی من فکر کرده یک کاناپه جدید بخرد.”
“متاسفم. من می دانم که در حال حاضر این برای تو زیاد است.” سعی می کنم به او دلداری بدهم، اما او همچنان مرا نادیده می گیرد.
چشمانش را باز می کند و به آشپزخانه می رود و من چند قدمی عقب تر می روم. “کجاست . . زمزمه میکند و به زانو می نشیند تا داخل کابینت زیر سینک آشپزخانه را نگاه کند. “گوچا.” او یک بطری مشروب شفاف را در دست گرفته است. نمیخواهم بپرسم که مشروب کی بوده – یا هست – و در وهله اول میخواهم بدانم از کجا رسیده. با توجه به لایه نازکی از گرد و غبار که روی تی شرت مشکی هاردین هنگام مالش بطری روی پارچه ظاهر می شود، می توانم بگویم که حداقل چند ماه در آنجا پنهان شده است.
در حالی که به اتاق نشیمن برمی گردد، او را دنبال می کنم و مطمئن نیستم که بعداً چه خواهد کرد.
“من می دانم که تو ناراحت هستی و کاملاً توجیه داری که عصبانی باشی.” در تلاشی ناامیدانه برای جلب توجه او در مقابل او می ایستم. او حاضر نیست حتی به من نگاهی بیندازد. “اما آیا میتونی لطفا به هتل برگردیم؟” برای گرفتن دستش دستم را دراز میکنم، اما او خودش را کنار می کشد. “ما می توانیم صحبت کنیم، و تو می توانی هوشیار بشی، لطفا. یا میتوانی هر چه میخواهی بخوابی، اما خواهش میکنم، باید از اینجا برویم.”
هاردین دور من میچرخد و به سمت کاناپه می رود و اشاره میکند. “او اینجا بود. . .” با بطری مشروب به کاناپه اشاره می کند. اشک از چشمانم می ریزد، اما آنها را قورت می دهم. ” هیچ کس نتوانست جلوی آن را بگیرد. هیچ کدام از آن لعنتی ها.” او تف میکند و قسمت بالای بطری پر را می پیچد. بطری را روی لبهایش فشار میدهد و سرش را به عقب میبرد و مشروب را میبلعد.
” کافیه” فریاد می زنم و به او نزدیک تر می شوم. من کاملاً آماده هستم که بطری را از دستان او جدا کنم و آن را روی کاشی آشپزخانه بشکنم. هر کاری تا او آن را ننوشد. نمی دانم بدنش تا چه حد الکل بیشتری می تواند تحمل کند قبل از اینکه بیهوش شود.
هاردین قبل از توقف یک جرعه طولانی دیگر می زند. او از پشت دستش برای پاک کردن مشروب اضافی دهان و چانه اش استفاده می کند. پوزخندی می زند و برای اولین بار از زمانی که وارد این خانه شده ایم به من نگاه می کند. “چرا؟ یک کم میخوای؟”
دروغ می گویم: «نه-بله، در واقع، می خواهم.”
“حیف، تسی. به اندازه کافی برای به نصف کردن نداریم.” او بطری بزرگ را بالا نگه می دارد. من از به کار بردن نام مستعار پدرم برایم ناراحتم. باید بیش از یک لیتر از هر مشروبی که هست مانده باشد. برچسب فرسوده و نیمه پاره است. تعجب می کنم چند وقت پیش او آن را در آنجا پنهان کرد – آیا در آن یازده روز تمام زندگی من بود؟ “شرط می بندم که این را دوست داری.”
یک قدم به عقب برمیگردم و سعی میکنم به برنامهای برای انجام دادن فکر کنم. من در حال حاضر گزینههای زیادی ندارم و دارم کمی می ترسم. می دانم که او هرگز از نظر جسمی به من صدمه نمی زند، اما نمی دانم چگونه با خودش رفتار خواهد کرد – و از نظر عاطفی آمادگی شلاق دیگری از سوی او را ندارم. من بیش از حد به هاردین تا حدودی کنترل شده که اخیراً مورد توجه من بوده عادت کرده ام: طعنه آمیز و بد خلق، اما دیگر نفرت انگیز نیست. درخشش چشمان پر از خون او برای من بسیار آشناست و می توانم کینه توزی را که پشت سر آنها می جوشد ببینم.
“چرا من این را دوست دارم؟ متنفرم از اینجور دیدنت من هرگز نمیخواهم که تو اینطور صدمه ببینی، هاردین.”
قبل از اینکه بطری را بلند کند و مقداری مشروب روی کوسن های مبل بریزد، لبخند می زند و به آرامی می خندد. با خباثت می گوید “آیا می دانستی که رام یکی از قابل اشتعال ترین مشروبات الکلی است؟”
یکدفعه خونم سرد میشود. “هاردین ، من …”
“این رام اینجا صد در صد یک نشانه است. این لعنتی خیلی بالاست.” صدای او مه آلود، آهسته و ترسناک است در حالی که به خم کردن مبل ادامه می دهد.
“هاردین” فریاد می زنم، صدایم بلندتر می شود. “آنوقت میخواهی چه کار کنی؟ خانه را آتش بزنی؟ این چیزی را تغییر نخواهد داد!”
با تکان دادن دستی به سمت من، با تمسخر گفت:”بچه ها اجازه ندارند و باید بروی”
با صدای بلند می گویم: ” با من اینطوری صحبت نکن ” با احساس شجاعت و کمی ترس، دستم را به سمت بطری دراز کردم و دسته را گرفتم. سوراخهای بینی هاردین میدرخشد و سعی میکند مشت من را شل کند. “رهاش کن. حالا” از لابه لای دندان هایش می گوید.
“نه.”
“تسا به من فشار نیار.”
“هاردین میخواهی چه کار کنی؟ سر یک بطری الکل با من دعوا کنی؟”
چشمانش گشاد می شود؛ وقتی به دستان هر دوی ما در حال بازی طناب کشی نگاه می کند، دهانش از تعجب باز می شود.
من تقاضا میکنم: “بطری را به من بده” و دستهی بطری بزرگ را محکم میگیرم. سنگین است و هاردین کار را آسانتر نمیکند، اما آدرنالین من در حال افزایش است و به من قدرت لازم را میدهد. زیر لب فحش می دهد، دستش را کنار می کشد. انتظار نداشتم به این راحتی تسلیم شود، بنابراین با کاهش وزنش، بطری از دست من می لغزد و جلوی ما روی زمین چوب کهنه می ریزد.
به سمت بطری میروم ، در مقابل پیشنهاد می دهم: “اونجا بذار.”
“من مشکل بزرگی در اینجا نمی بینم.” قبل از اینکه بتوانم بطری را میگیرد و مشروب بیشتری روی کاناپه می ریزد، سپس به صورت دایره ای در اطراف اتاق راه می رود و ردی از رام قابل اشتعال پشت سرش باقی می گذارد. “به هر حال این گوه دونی خراب می شود. من به صاحبان جدید لطف می کنم.” به من نگاه می کند و با بازیگوشی شانه هایش را بالا می اندازد. “به هر حال این احتمالا ارزان تر است.”
به آرامی از هاردین دور می شوم و دست درکیفم فرو میکنم تا گوشی ام را پیدا کنم. نماد هشدار باتری چشمک می زند، اما من تنها عددی را که احتمالاً می تواند در این مرحله به ما کمک کند، میگیرم. در حالی که گوشی را در دست دارم، به سمت هاردین برمی گردم. “اگر این کار را بکنی، پلیس به خانه مادرت خواهد آمد. هاردین دستگیر خواهی شد.” من دعا می کنم که فردی که اون طرف خط است بتواند صدای مرا بشنود.
او در حالی که آروارهاش به هم فشرده میشود زمزمه میکند: ” لعنتی نکن. به کاناپه نگاه می کند، چشمانش زمان حال را سوراخ می کند تا به گذشته خیره شود. “هنوز می توانم فریادهای مادرم را بشنوم. صدای گریه های او شبیه یک حیوان لعنتی زخمی بود. می دانی برای یک پسر بچه چه صدایی دارد؟”
دلم برای هاردین می سوزد، برای هر دو نسخه از او – پسر کوچولوی معصومی که مجبور شد کتک خوردن و آزار مادرش را تماشا کند و مرد عصبانی و آسیب دیده.
کسی که فکر می کند تنها راهش این است که تمام خانه را به آتش بکشد تا خود را از شر خاطره خلاص کند.
“تو نمیخواهی به زندان بروی، نه؟ بعد من کجا بروم؟ من سرگردان می شدم.” من در مورد خودم حرفی نمی زنم، اما امیدوارم که این ایده او را وادار کند در عمل خود تجدید نظر کند.
شاهزاده تاریک زیبای من برای لحظه ای به من خیره می شود، به نظر می رسد که کلمات من او را به لرزه در آوردهاند. “همین حالا با تاکسی تماس بگیر. تا انتهای خیابان پیاده برو. قبل از هر کاری باید مطمئن می شوم که رفته ای.” با توجه به میزان الکل در خونش، اکنون صدای او واضح تر از آنچه باید باشد. اما تنها چیزی که می شنوم این است که او سعی می کند خودش را رها کند.
“من هیچ راهی برای پرداخت هزینه تاکسی ندارم.” من یک نمایش میدهم که کیف پولم را بیرون میآورم و ارز آمریکاییام را به او نشان میدهم.
چشمانش را روی هم میبندد و بطری را به دیوار می کوبد. می شکند، اما من به سختی تکان می خورم. من این را در هفت ماه گذشته بارها دیده و شنیده ام که از آن زده شده ام.
“کیف پول لعنتی من را بردار و تاکسی را بگیر. بیرون”. لعنتی با یک حرکت سریع کیف پولش را از جیب عقبش بیرون می آورد و قبل از من روی زمین می اندازد.
خم می شوم و آن را داخل کیفم فرو می کنم. ” نه، من نیاز دارم که تو با من بیایی” به آرامی می گویم.
“تو عالی هستی. . این را می دانی، درست است؟” قدمی به سمت من برمیدارد و دستش را بلند میکند تا گونهام را لمس کند. از تماس به خود می لرزم و اخم عمیقی روی صورت زیبای زجر کشیده اش مینشیند. “این را نمی دونی؟ که تو کامل هستی.” دستش روی گونه ام داغ است و شستش شروع به حرکت روی پوست می کند.
لرزش لب هایم را حس می کنم اما صورتم را صاف نگه می دارم. “نه. من کامل نیستم، هاردین. “هیچ کس نیستم،”بی سر و صدا جواب می دهم و چشمانم به چشمانش خیره شده است.
” هستی. تو خیلی برای من کامل و عالی هستی.”
من می خواهم گریه کنم – آیا ما دوباره به اول باز گشتیم؟ “نمیذارم منو از خودت دور کنی. من می دانم که تو چه می کنی: تو مست هستی و سعی می کنی این را با مقایسه ما توجیه کنی. من هم مثل تو خجالتی هستم.”
با صدای بلند می گویم: ” با من اینطوری صحبت نکن ” دوباره اخم می کند. دست دیگرش به سمت فکم می رود و به موهایم فشار می آورد. “از آن دهان زیبا به نظر نمی رسه همچین چیزی بیرون بیاد.” انگشت شست او در امتداد لب پایین من قرار می گیرد، و من نمی توانم متوجه این موضوع شوم
تضاد بین نحوه سوختن چشمانش از درد و خشم تیره و بازی ملایم او.
من می گویم: “من تو را دوست دارم و جایی نمی روم” و برای شکستن مه مست او دعا می کنم. چشمانش را برای هر اشاره ای از هاردینم جستجو می کنم.
او به آرامی پاسخ می دهد: “اگر دو نفر یکدیگر را دوست داشته باشند، هیچ پایان خوشی برای آنها وجود ندارد.”
فوراً حرفای او را درک می کنم، چشمانم را از او جدا می کنم. می گویم: «از همینگوی برای من نقل قول نکن”. آیا او فکر می کرد که من آن را تشخیص نمی دهم و نمی دانم که او می خواهد چه کار کند؟
“هر چند این درست است. هیچ پایان خوشی وجود ندارد – به هر حال برای من نیست. من خیلی داغونم.” دست هایش را از روی صورتم می اندازد و از من روی برمیگرداند.
“نه، تو نیستی! تو …”
“چرا آن کار را کردی؟” او فحش می دهد، بدنش به جلو و عقب می چرخد. “چرا همیشه سعی می کنی نور را در من پیدا کنی؟ بیدار شو، تسا! هیچ نور لعنتی وجود ندارد!” فریاد می زند و هر دو دستش را به سینه اش می کوبد.
“من هیچ چیزی نیستم. من با پدر و مادر لعنتی و یک کله لعنتی، یک تیکه گه هستم! سعی کردم بهت اخطار بدم، سعی کردم قبل از اینکه نابودت کنم، تو را از خودم دور کنم. . .” صدایش پایین می آید و دستش را در جیبش می کند. من فندک بنفش جودی که از بار آورده بود را تشخیص می دهم.
هاردین در حالی که فندک را روشن میکند به من نگاه نمی کند.
“پدر و مادر من هم به هم ریخته اند! پدرم به خاطر خدا در بازپروری است!” من به او فریاد می زنم.
می دانستم که این اتفاق خواهد افتاد – می دانستم که اعتراف کریستین نقطه شکست هاردین خواهد بود. یک نفر می تواند خیلی چیزها را تحمل کند و هاردین قبلاً بسیار شکننده بود.
او بدون اینکه به من نگاه کند میگوید: “این آخرین فرصتت برای رفتن است قبل از اینکه این مکان به خاک سپرده شود”.
“توخانه را با من در آن می سوزونی؟” خفه میشم الان دارم گریه می کنم، اما یادم نیست کی شروع کردم.
“نه.” وقتی از اتاق عبور می کند، چکمه هایش آنقدر بلند صدا میکند. سرم میچرخد، قلبم درد میکند و میترسم حس واقعیت را از دست بدهم. “بیا دیگه.” دستش را به سمت من بلند می کند و از من میخواهد که آن را بگیرم. ” فندک را بده به من”
” بیا اینجا” هر دو دستش را به سمتم گرفته است. من الان به شدت گریه می کنم. “خواهش می کنم”
من خودم را مجبور میکنم تا اشارههای آشنای او را نادیده بگیرم، مهم نیست که این کار چقدر برایم دردناک است. می خواهم به آغوشش بروم و او را از اینجا دور کنم. من می توانم درست از طریق ژست او ببینم که این یک رمان آستن با پایان خوب و خوش نیست و در بهترین حالت یک همینگوی است. “فندک را به من بده، تا با هم برویم.”
“تقریباً مرا مجبور کردی که باور کنم میتوانم عادی باشم.” فندک هنوز به طرز خطرناکی در کف دستش قرار دارد.
“هیچکس عای نیست” ! گریه میکنم. “هیچ کس عادی نیست – من نمی خواهم تو هم عادی باشی. الان دوستت دارم، و با همه اینها دوستت دارم!” به اطراف اتاق نشیمن نگاه می کنم و به هاردین برمی گردم.
“تو نمی توانستی. هیچ کس این کار را نکرده و یا هرگز نداشته است. نه حتی مادر خودم.”
در حالی که کلمات از لبانش خارج می شوند، صدای کوبیدن در به دیوار باعث می شود بپرم. به سر و صدا نگاه می کنم و وقتی کریستین با عجله وارد اتاق نشیمن می شود، آرامش در وجودم جاری می شود. نفسش بند آمده و وحشت زده است. زمانی که در اتاق کوچکی که مشروب تقریباً هر اینچ را پوشانده است، می ایستد.
“چی…” چشمان کریستین به فندکی در دست هاردین می افتد. “در راه اینجا صدای آژیر را شنیدم. الان باید بریم!” او داد می زند.
“چجوری تو … کردی . . .” هاردین بین من و کریستین به عقب و جلو نگاه می کند. “تو بهش زنگ زدی؟”
“البته که این کار را کرد! چه کاری می خواستی انجام بده؟ بذاره خانه را آتش بزنی و خودت را دستگیر کنند؟” کریستین فریاد می زند.
هاردین دستانش را به هوا پرتاب می کند و همچنان فندک را در دست دارد. “لعنتیها برید بیرون ! هر دو شما”
کریستین به سمت من برمی گردد. ” تسا، برو بیرون.”
اما من روی موضع خودم ایستاده ام. “نه، من او را اینجا نمی گذارم.” آیا کریستین یاد نگرفته است که من و هاردین نباید از هم جدا شویم؟
هاردین در حالی که قدمی به سمت من برداشته می گوید: “برو»” انگشت شست خود را روی فلز فندک تکان می دهد و شعله را مشتعل می کند. توهین می کنند: “او را بیرون ببر”.
کریستین میگوید: «ماشین من در کوچه روبهروی خیابان پارک شده است – برو داخل و منتظر ما باش” وقتی به هاردین نگاه میکنم، چشمهایش به شعلهی سفید دوخته میشود و آنقدر او را میشناسم که بدانم چه من بروم یا نه، او این کار را میکند. او بیش از حد مست و آنقدر ناراحت است که اکنون نمیتواند متوقف شود.
مجموعه ای سرد از کلیدها در دست من قرار می گیرد و کریستین به آن نزدیک می شود. “نمیذارم منو از خودت دور کنی.”
پس از لحظه ای جنگ داخلی، انگشتانم را دور کلیدها حلقه می کنم و بدون اینکه به عقب نگاه کنم از در ورودی بیرون میروم. به آن طرف خیابان میدوم و دعا میکنم که آژیرهای دوردست مقصد دیگری در ذهن داشته باشند.